بیستونهم دیماه 1390 بود. علیرضا پسر شهید مصطفی احمدی روشن، هاج و واج مانده بود از حضور این همه آدم در خانهشان.اینقدر بزرگ بود که بداند در چنین موقعیتی پدرش هم باید باشد برای پذیرایی و مهمانداری! و کلافه از همین موضوع میپرسید: «پس بابا کی میاد؟» مادربزرگ علیرضا به او گفت: «بابا را خدا فرستاده مأموریت.»
البته نباید هم انتظار داشت بچهی چهارساله معنای فقدان و شهادت را درک کند. هرچند معنای خدا و بابا و مأموریت را خوب میدانست. از این حرف مادربزرگ به آغوش مادرش پناه آورد و سرش را قایم کرد لای چادر او.
وقتی آقا وارد خانه شدند پدر و مادر مصطفی از جا بلند شد و به استقبال رفتند. مادر شهید، علیرضا را نزدیک آورد. علیرضا جا خوش کرد در بغل ولی امر مسلمین جهان. خانمها نتوانستند صدای گریهشان را مثل اشکها پنهان کنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت میکردند. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای آقا آرام گرفت!
آقا به خانوادهی شهید گفتند: «شهیدشدن برای شما که پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است، چون در عرصهی ظاهر زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوستهی شهادت است. لکن اصل شهادت این است که انسان مقامش از فرشتگان هم بالاتر میرود.» علیرضا همچنان روی پای آقا نشسته بود و با انگشتان کوچکش بازی میکرد. همسر شهید خواهشی داشت: «آقا توی نماز شبهاتون علیرضا را دعا کنید، برای صبرش!» و آقا قول دادند...