بیستونهم شهریورماه 1394 بود. یک دیدار خاص با جانبازهای قطع نخاعی و بالای ۷۰ درصد. دستهی ۴۹نفرهی جانبازهای قطع نخاعی و بالای ۷۰درصد که همزمان چشمها و یک یا دو عضو بدن خود را از دست دادهاند، مشتاقِ دیدارِ رهبرِ انقلاب هستند. آمدنِ آقا نزدیک است که یکی از جانبازان میگوید: «سلامتی بزرگ جانبازِ انقلاب صلوات». آقا واردِ حسینیه میشوند؛ میروند سراغِ اولین تخت که جانبازِ ۷۰درصد نخاعِ گردنی است. 28سال است که در این شرایط زندگی میکند و هنوز هم بشّاش و باروحیه است. جانباز بعدی هم بیشتر از ۲۸سال است که جانباز شده. آقا با او آذری صحبت میکنند: «زنجانلی سان؟!» آقا او را و همه را مثلِ هم، ممتد بوسهباران میکنند. بیشترشان برای دیدنِ آقا ذوق دارند و مثلِ باران میبارند. آقا از همسرهایشان میپرسند؛ از مادرها هم و از بچهها. آقا در سخنرانیشان هم به این نکته اشاره میکنند: «این خانمهایی که بهعنوان همسر، پذیرای رنج شما هستند به معنای واقعی کلمه ایثارگرند. رنج مریضداری از رنج مریضی اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست.» یکیشان میگوید: «کربلای ۵ نخاعی شدم و در عملیات بدر چشمم را از دست دادم». جانباز دیگری دو چشم و دو دست ندارد، میگوید که اگر باز هم سلامتی پیدا کند، از کشورش دفاع خواهد کرد. بعد از احوالپرسی و سخنرانی آقا، جانبازها، یکی بیدست، یکی فقط با یک دست، برخی هم با دو دست بریده شده، برخیشان نابینا، و اندکی هم با دو دست شعار میدهند: «خونی که در رگِ ماست، هدیه به رهبر ماست».